داستان های کوتاه



سيماي مؤمنين در قرآن مجيد

 عليرضا نقي زاده

قرآن در هفتاد و دو مورد به توصيف ويژگيهاي مؤمنان پرداخته است. که در اينجا به برخي از مهم ترين خصوصيات اشاره مي شود:
1. دوستي با مؤمنان را بر دوستي با کافران ترجيح مي دهند.(سوره آل عمران، آيه 28) (سوره نساء، آيات 146 و 144)
2. به آموزش احکام شريعت و حقايق مي پردازند. (سوره آل عمران، آيه 164)
3. از پيامبر خود پيروي مي کنند. (سوره آل عمران، آيات 68 و 152)
4. در ايمان خود ثابت قدم هستند و به عهدي که با خداوند بسته اند وفا دارند و با حرف مردم از راه حق برنمي گردند. (سوره آل عمران، آيه 166) و (سوره انفال، آيه 5) و (سوره توبه، آيه 111)
5. در رويارويي با باطل به کمک خداوند ايمان دارند. (سوره انفال، آيات 18 و 17) و (سوره توبه، آيه 26)
6. هميشه خود را در محضر خداوند و در حال آزمايش مي بينند. (سوره توبه، آيه 16)
7. جز خدا، رسول او ومؤمنان کسي را هم راز و محرم خويش نمي گيرند. (سوره توبه، آيه 16)
8. به جهان آخرت ايمان ارند. 0سوره توبه، آيه 72)
9. در همه حال نماز مي گزارند همواره به ياد خدا هستند. (سوره نساء، آيه 103)
10. زکات مي دهند؛ نماز مي گزارند، حمد و سپاس خدا به جاي مي آورند، روزه مي گيرند، امر به معروف و نهي از منکر مي کنند و از حدود الهي مؤمنان نگهباني مي کنند. (سوره توبه، آيات 12 و 11)
11. در برابر تجاوزگران ساکت نمي نشينند. 0سوره نور، آيه 2)
12. حکم خدا را شنيده و اطاعت مي کنند.0 سوره نور، آيه 2)
13. هيچ گاه دلشان را از ايمان به خدا تهي نمي کنند. (سوره قصص، آيه 2)
14. به عدالت خدا ايمان دارند و پاداش و مجازات او را بي دليل نمي دانند. (سوره قصص، آيه 47) و (سوره توبه آيه 12)
15. پيامبر خدا را سرمشق خود قرار مي دهند. (سوره احزاب، آيه 6)
16. به نيايش مي پردازند. (سوره شعراء، آيه 118)
17. از تمايلات حرام دوري مي کنند و به ياد خدا هستند و از شيطان پيروي نمي کنند.
(سوره احزاب، آيه 35) و (سوره سبا، آيه 20)
18. مردان و زنان با ايمان را نمي آزارند. 0سوره احزاب، آيه 58)
19. خداوند را دوست دارند و نسبت به مؤمنان فروتن و در مقابل کافران سرافراز و مقتدرند. (سوره انعام، آيه 54)
20. ميان دو گروه عدالت و صلح برقرار مي کنند و هميشه با ستمگران مي جنگند. (سوره حجرات، آيه9)


داستان اصحاب كهف در قرآن

أَمْ حَسِبْت أَنَّ أَصحَب الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ ءَايَتِنَا عجَباً(9)
إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا ءَاتِنَا مِن لَّدُنك رَحْمَةً وَ هَيىْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشداً(10)
فَضرَبْنَا عَلى ءَاذَانِهِمْ فى الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً(11)
ثُمَّ بَعَثْنَهُمْ لِنَعْلَمَ أَى الحِْزْبَينِ أَحْصى لِمَا لَبِثُوا أَمَداً(12)
نحْنُ نَقُص عَلَيْك نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنهُمْ فِتْيَةٌ ءَامَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَهُمْ هُدًى (13)
وَ رَبَطنَا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ لَن نَّدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلَهاً لَّقَدْ قُلْنَا إِذاً شططاً(14)
هَؤُلاءِ قَوْمُنَا اتخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَّوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِم بِسلْطنِ بَينٍ فَمَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلى اللَّهِ كَذِباً(15)
وَ إِذِ اعْتزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ إِلا اللَّهَ فَأْوُا إِلى الْكَهْفِ يَنشرْ لَكمْ رَبُّكُم مِّن رَّحْمَتِهِ وَ يُهَيىْ لَكم مِّنْ أَمْرِكم مِّرْفَقاً(16)
وَ تَرَى الشمْس إِذَا طلَعَت تَّزَوَرُ عَن كَهْفِهِمْ ذَات الْيَمِينِ وَ إِذَا غَرَبَت تَّقْرِضهُمْ ذَات الشمَالِ وَ هُمْ فى فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِك مِنْ ءَايَتِ اللَّهِ مَن يهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن يُضلِلْ فَلَن تجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُّرْشِداً(17)
وَ تحْسبهُمْ أَيْقَاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَات الْيَمِينِ وَ ذَات الشمَالِ وَ كلْبُهُم بَسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطلَعْت عَلَيهِمْ لَوَلَّيْت مِنْهُمْ فِرَاراً وَ لَمُلِئْت مِنهُمْ رُعْباً(18)
وَ كذَلِك بَعَثْنَهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنهُمْ قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ كمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا يَوْماً أَوْ بَعْض يَوْمٍ قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكم بِوَرِقِكُمْ هَذِهِ إِلى الْمَدِينَةِ فَلْيَنظرْ أَيهَا أَزْكى طعَاماً فَلْيَأْتِكم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَ لْيَتَلَطف وَ لا يُشعِرَنَّ بِكمْ أَحَداً(19)
إِنهُمْ إِن يَظهَرُوا عَلَيْكمْ يَرْجُمُوكمْ أَوْ يُعِيدُوكمْ فى مِلَّتِهِمْ وَ لَن تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً(20)
وَ كذَلِك أَعْثرْنَا عَلَيهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ أَنَّ الساعَةَ لا رَيْب فِيهَا إِذْ يَتَنَزَعُونَ بَيْنهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَيهِم بُنْيَناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيهِم مَّسجِداً(21)
سيَقُولُونَ ثَلَثَةٌ رَّابِعُهُمْ كلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسةٌ سادِسهُمْ كلْبهُمْ رَجْمَا بِالْغَيْبِ وَ يَقُولُونَ سبْعَةٌ وَ ثَامِنهُمْ كلْبهُمْ قُل رَّبى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلا قَلِيلٌ فَلا تُمَارِ فِيهِمْ إِلا مِرَاءً ظهِراً وَ لا تَستَفْتِ فِيهِم مِّنْهُمْ أَحَداً(22)
وَ لا تَقُولَنَّ لِشاى ءٍ إِنى فَاعِلٌ ذَلِك غَداً(23)
إِلا أَن يَشاءَ اللَّهُ وَ اذْكُر رَّبَّك إِذَا نَسِيت وَ قُلْ عَسى أَن يهْدِيَنِ رَبى لاَقْرَب مِنْ هَذَا رَشداً(24)
وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلَث مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً(25)
قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَيْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلىٍّ وَ لا يُشرِك فى حُكْمِهِ أَحَداً(26)
9. مگر پنداشته اى از ميان آيه هاى ما اهل كهف و رقيم شگفت انگيز بوده اند؟
10. وقتى آن جوانان به غار رفتند و گفتند: پروردگارا، ما را از نزد خويش رحمتى عطا كن و براى ما در كارمان صوابى مهيا فرما.
11. پس در آن غار سالهاى معدود به خوابشان برديم .
12. آنگاه بيدارشان كرديم تا بدانيم كدام يك از دو دسته مدتى را كه درنگ كرده اند، بهتر مى شمارند.
13. ما داستانشان را براى تو حق مى خوانيم . ايشان جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان داشتند و ما بر هدايتشان افزوديم .
14. و دلهايشان را قوى كرده بوديم كه به پا خاستند و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است و ما هرگز جز او پروردگارى نمى خوانيم ، و گرنه باطلى گفته باشيم .
15. اينان ، قوم ما، كه غير خدا خدايان گرفته اند، چرا در مورد آنها دليلى روشنى نمى آورند؟ راستى ستمگرتر از آن كس كه دروغى درباره خدا ساخته باشد، كيست ؟
16. اگر از آنها و از آن خدايان غير خدا را كه مى پرستند گوشه گيرى و دورى مى كنيد، پس سوى غار برويد تا پروردگارتان رحمت خويش را بر شما بگسترد و براى شما در كارتان گشايشى فراهم كند.
17. و خورشيد را بينى كه چون برآيد، از غارشان به طرف راست مايل شود و چون فرو رود، به جانب چپ بگردد. و ايشان در فراخنا و قسمت بلندى غارند. اين از آيه هاى خداست . هر كه را خدا هدايت كند، او هدايت يافته است و هر كه را خدا گمراه كند، ديگر دوستدار و دلسوز و رهبرى برايش نخواهى يافت .
18. چنان بودند كه بيدارشان پنداشتى ولى خفتگان بودند. به پهلوى چپ و راستشان همى گردانديم ، و سگشان بر آستانه دستهاى خويش را گشوده بود. اگر ايشان را مى ديدى ، به فرار از آنها روى مى گرداندى و از ترسشان آكنده مى شدى .
19. چنين بود كه بيدارشان كرديم تا از همديگر پرسش كنند. يكى از آنها گفت : چقدر خوابيديد؟ گفتند: روزى يا قسمتى از روز خوابيده ايم . گفتند: پروردگارتان بهتر داند كه چه مدت خواب بوده ايد. يكيتان را با اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگرد طعام كدام يكيشان پاكيزه تر است و خوردنيى از آنجا براى شما بياورد، و بايد سخت دقت كند كه كسى از كار شما آگاه نشود.
20. زيرا محققا اگر بر شما آگهى و ظفر يابند، شما را يا سنگسار خواهند كرد و يا به آيين خودشان بر مى گردانند، و هرگز روى رستگارى نخواهند ديد.
21. بدين سان كسانى را از آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است و در رستاخيز ترديدى نيست . وقتى كه ميان خويش در كار آنها مناقشه مى كردند، گفتند: بر غار آنها بنايى بسازيد - پروردگار به كارشان داناتر است - و كسانى كه در مورد ايشان غلبه يافته بودند، گفتند: بر غار آنها عبادتگاهى خواهيم ساخت .
22. خواهند گفت : سه تن بودند، چهارميشان سگشان بود. و گويند پنج تن بودند، ششم آنها سگشان بوده . اما بدون دليل و در مثل رجم به غيب مى كنند. و گويند هفت تن بودند، هشتمى آنها سگشان بوده . بگو پروردگارم شمارشان را بهتر مى داند و جز اندكى شماره ايشان را ندانند. در مورد آنها مجادله مكن مگر مجادله اى بظاهر، و درباره ايشان از هيچ يك از اهل كتاب نظر مخواه .
23. درباره هيچ چيز مگو كه فردا چنين كنم ،
24. مگر آنكه خدا بخواهد. و چون دچار فراموشى شدى ، پروردگارت را ياد كن و بگو شايد پروردگارم مرا به چيزى كه به صواب نزديك تر از اين باشد، هدايت كند.
25. و در غارشان سيصد سال بسر بردند و نه سال بر آن افزودند.
26. بگو خدا بهتر داند چه مدت بسر بردند. دانستن غيب آسمانها و زمين خاص ‍ اوست ؛ چه ، او بينا و شنواست . جز او دوستى ندارند و هيچ كس را در فرمان دادن خود شريك نمى كند.
(از سوره مباركه كهف )

داستان اصحاب كهف از نظر قرآن و تاريخ
آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى شود اين است كه پيامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد كه ((با مردم درباره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى و يا روشن )) و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس . اصحاب كهف و رقيم جوانمردانى بودند كه در جامعه اى مشرك كه جز بتها را نمى پرستيدند، نشو و نما نمودند. چيزى نمى گذرد كه دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا مى كند، و اين جوانمردان بدان ايمان مى آورند. مردم آنها را به باد انكار و اعتراض ‍ مى گيرند، و در مقام تشديد و تضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آيند، و بر عبادت بتها و ترك دين توحيد مجبورشان مى كنند. و هر كه به ملت آنان مى گرويد از او دست بر مى داشتند و هر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مى ورزيد او را به بدترين وجهى به قتل مى رساندند.
قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى كه به ايشان داده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را به وحشت مى انداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند. آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيره اهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند. و از اينكه مذهب شرك باطل است چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از مردم كناره گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند و به غارى پناهنده شوند بالاخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى گذارد. با چنين يقينى قيام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند: ((ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذو امن دونه الهة لو لا ياتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممن افترى على اللّه كذبا)) آنگاه پيشنهاد پناه بردن به غار را پيش كشيده گفتند: ((و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من رحمتة و يهيى ء لكم من امركم مرفقا)).
آنگاه داخل شده ، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنين عرض كردند: ((بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز)).
پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايى چند خواب را بر آنها مسلط كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود. ((آنها در غار سيصد سال و نه سال زيادتر درنگ كردند. و گردش آفتاب را چنان مشاهده كنى كه هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بر كنار و هنگام غروب نيز از جانب چپ ايشان به دور مى گرديد و آنها كاملا از حرارت خورشيد در آسايش ‍ بودند و آنها را بيدار پنداشتى و حال آنكه در خواب بودند و ما آنها را به پهلوى راست و چپ مى گردانيديم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت و اگر كسى بر حال ايشان مطلع مى شد از آنها مى گريخت و از هيبت و عظمت آنان بسيار هراسان مى گرديد.
پس از آن روزگارى طولانى كه سيصد و نه سال باشد دو باره ايشان را سر جاى خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مى تواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى كه چشمشان را باز كردند آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار مى تابيد حالا از طرف ديگرش مى تابد، البته اين در نظر ابتدائى بود كه هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها و ديدگان باقى بود. يكى از ايشان پرسيد: رفقا چقدر خواب يديد؟ گفتند: يك روز يا بعضى از يك روز. و اين را از همان عوض شدن جاى خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از اين جهت بود كه از عوض شدن تابش خورشيد نتوانستند يك طرف تعيين كنند. عده اى ديگر گفتند: ((ربكم اعلم بما لبثتم )) و سپس اضافه كرد ((فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينة فلينظر ايها ازكى طعاما فلياتكم برزق منه )) كه بسيار گرسنه ايد، ((و ليتلطف )) رعايت كنيد شخصى كه مى فرستيد در رفتن و برگشتن و خريدن طعام كمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا ((انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم )) اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مى كنند ((او يعيدوكم فى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا)).
اين جريان آغاز صحنه اى است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد، زيرا آن مردمى كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته به غار پناهنده شدند به كلى منقرض گشته اند و ديگر اثرى از آنان نيست . خودشان و ملك و ملتشان نابود شده ، و الان مردم ديگرى در اين شهر زندگى مى كنند كه دين توحيد دارند و سلطنت و قدرت توحيد بر قدرت ساير اديان برترى دارد. اهل توحيد و غير اهل توحيد با هم اختلافى به راه انداختند كه چگونه آن را توجيه كنند. اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند ايمانشان به معاد محكم تر شد، و مشركين كه منكر معاد بودند با ديدن اين صحنه مشكل معاد برايشان حل شد، غرض خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب كهف هم همين بود.
آرى ، وقتى فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد و داخل شهر شد تا به خيال خود از همشهرى هاى خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بود غذائى بخرد شهر ديگرى ديد كه به كلى وضعش با شهر خودش ‍ متفاوت بود، و در همه عمرش چنين وضعى نديده بود، علاوه مردمى را هم كه ديد غير همشهرى هايش بودند. اوضاع و احوال نيز غير آن اوضاعى بود كه ديروز ديده بود. هر لحظه به حيرتش افزوده مى شود، تا آنكه جلو دكانى رفت تا طعامى بخرد پول خود را به او داد كه اين را به من طعام بده - و اين پول در اين شهر پول رايج سيصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بين دكاندار و خريدار در گرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضيه ، روشن تر از پرده بيرون مى افتاد، و مى فهميدند كه اين جوان از مردم سيصد سال قبل بوده و يكى از همان گمشده هاى آن عصر است كه مردمى موحد بودند، و در جامعه مشرك زندگى مى كردند، و به خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه گيرى كردند، و در غارى رفته آنجابه خواب فرو رفتند، و گويا در اين روزها خدا بيدارشان كرده و الان منتظر آن شخصند كه برايشان طعام ببرد.
قضيه در شهر منتشر شد جمعيت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، و فهميدند كه اين شخص راست مى گفته ، و اين قضيه معجزه اى بوده كه از ناحيه خدا صورت گرفته است .
اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان زياد زندگى نكردند، بلكه پس از كشف معجزه از دنيا رفتند و اينجا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت ، موحدين با مشركين شهر به جدال برخاستند. مشركين گفتند: بايد بالاى غار ايشان بنيانى بسازيم و به اين مساءله كه چقدر خواب بوده اند كارى نداشته باشيم . و موحدين گفتند بالاى غارشان مسجدى مى سازيم .

منبع : پایگاه اطلاع رسانی حکومت جهانی امام مهدی




عكسهايي از دسته گل هاي زيبا




ابو علي بن سينا هنوز به سن بيست سال نرسيده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهي و طبيعي و رياضي و ديني زمان خود سر آمد عصر شد. روزي به مجلس درس ابو علي بن مسكويه،دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويي را به جلوي ابن مسكويه افكند و گفت:

مساحت سطح اين را تعيين كن. ابن مسكويه جزوه هايي از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود(كتاب طهارت الاعراق)، به جلوي ابن سينا گذاشت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم،تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتري از من به تعيين مساحت سطح گردو. بوعلي از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماي اخلاقي او در همه  عمرش قرار گرفت.

عكسهايي از دسته گل هاي زيبا

ديوار

 

مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي مي‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‏کرد،تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق تامي کوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيک‏هايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليکه اشک مي‏ريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان کرد.  تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است.كسهايي از دسته گل هاي زيبا

عكسهايي از دسته گل هاي زيبا



راز زندگي

 

در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند.  يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن.  فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده.  و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد.  در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند اين فکر را پسنديد.



عكسهايي از دسته گل هاي زيبا

سنگتراش

 

روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميکرد، از نزديکي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.  در يک لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر ميکرد که از همه قدرتمندتر است. تا اين که يک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او ديد که همه مردم به حاکم احترام ميگذارند حتي بازرگانان.  مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم يک حاکم بودم، آن وقت از همه قويتر ميشدم!  در همان لحظه، او تبديل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالي که روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم ميکردند. احساس کرد که نور خورشيد او را مي‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشيد چقدر قدرتمند است.  او آرزو کرد که خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي کرد که به زمين بتابد و آن را گرم کند.  پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد که نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.  کمي نگذشته بود که بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو کرد که باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديکي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قويترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.  همانطور که با غرور ايستاده بود، ناگهان صدائي را شنيد و احساس کرد که دارد خرد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

عكسهايي از دسته گل هاي زيبا




سکه

 در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شکست مي‏خوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوق‏العاده‏اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!





خاطرات كودكي زيباترند
يادگاران كهن مانا ترند
درس‌هاي سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

 


درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مكارو دزد دشت وباغ
 
روز مهماني كوكب خانم است
سفره پر از بوي نان گندم است
 
كاكلي گنجشككي با هوش بود
فيل ناداني برايش موش بود


با وجود سوز وسرماي شديد
ريز علي پيراهن از تن ميدريد
 
تا درون نيمكت جا ميشديم
ما پرازتصميم كبري ميشديم


پاك كن هايي زپاكي داشتيم
يك تراش سرخ لاكي داشتيم
 


كيفمان چفتي به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هايش درد داشت
گرمي دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ كاه بود


مانده در گوشم صدايي چون تگرگ
خش خش جاروي   با پا روي برگ
همكلاسي‌هاي من يادم كنيد
بازهم در كوچه فريادم كنيد
 

همكلاسي‌هاي درد و رنج و كار
بچه‌هاي جامه‌هاي وصله‌دار
بچه‌هاي دكه خوراك سرد
كودكان كوچه اما مرد مرد
كاش هرگز زنگ تفريحي نبود
جمع بودن بود و تفريقي نبود
كاش مي‌شد باز كوچك مي‌شديم
لا اقل يك روز كودك مي‌شديم

ياد آن آموزگار ساده پوش
ياد آن گچ‌ها كه بودش روي دوش
اي معلم ياد و هم نامت بخير
ياد درس آب و بابايت بخير

اي دبستاني‌ترين احساس من
بازگرد اين مشق‌ها را خط بزن










گزارش تخلف
بعدی